سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  اگر از خدا چنانکه باید می ترسیدید، به دانشی بی نادانی دست می یافتید و اگر خدا را چنانکه باید می شناختید، با دعایتان کوهها از میان می رفتند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
جوجه ی ما رو ندیدین؟؟؟!!! شنبه 86 اسفند 4 ساعت 7:14 عصر

                                                        به نام خالق مساوات
نمی دونم از جوجه ی مدرسه براتون تا حالا حرف زدم یا نع؟؟
اول این رو بهتون بگم، البته قبلا هم گفتم، ما منطقه بدی هستیم. به دلیل استیل خاص منطقه، همه مدل بچه تو مدرسه ما هست. خانواده فرهنگی، بازاری، پولدار، غنی ، امروزی، فوق امروزی، و تعدادی هم فقیر.  که در بین حدود 500 و 600 بچه ما، یه چیزی حدود شاید 60 و 70 بچه فقیر هم داریم.

سولماز یه بچه سال اولیه که با قد حدود 130 ( شایدم کمتر) و وزن، اگه بخوام خیلی بالا حساب کنم باید بگم 30 ، ریز نقش ترین بچه مدرسه هست. و البته در کردار و رفتار نیز، مثل یه بچه سوم ابتدایی رفتار میکنه. فکر کنم تو یه پست غیر مستقیم در موردش نوشتم. اون بچه بسیار شلوغیه که خب در نوع خودش شیطنتاش عجیبه. پدر اون معتاده که متاسفانه خرج منزلشون از کار کردن مادرش  درجاههای مختلف تامین میشه و البته رنگ صورت این بچه همیشه حکایت از فقر غذائیه اون داره. تو یه پست نوشتم که ...«بچه ای گوشی دوستش رو برداشت و ...» ...خلاصه بمونه، وقتی کشفش کردیم البته نذاشتم بچه ها بفهمند و گفتیم که: ...« گوشیت توی راه افتاده بوده و یکی پیدا کرده و داده سوپر محل و ما زنگ زدیم و ....» ... سولماز همون بچه بود که گوشی رو برداشته بود و اصلا هم عین خیالش نبود. وقتی به پرونده مشاوره ایه این بچه رجوع کردیم، دیدیم که در پاسخ به گزینه اینکه: ..«بزرگترین آرزوتون چیه؟ پاسخ داده بود: گوشی فلان....» .... اینم بمونه حالا...

چند روز بود می دیدم که سولماز زنگ تفریح چند نوبت میره بوفه مدرسه و با ساندویچ بر می گرده، تعجب کردم، با خودم فکر کردم که چطور وضعشون خرابه که این بچه روزی چند تا ساندویچ می خوره؟ ..(قضاتوت عجولانه) . خلاصه آخرش دلم طاقت نیاورد و یه بار جلوش رو گرفتم و گفتم : ..«وایستا ببینم ، چقدر این ساندویچ های آشغال رو می خوری؟ مگه نگفتم اینا خوب نیست؟ با همون لحن مخصوص خودش که اصلا هم رودروایستی نداره، گفت : نع خانوم، برا من نیست که، اینا مال بچه هاست...» . خیلی عصبی شدم. از فکر اینکه این بچه توان خرید نداره و هر دفعه با این بدن لاجون!!  دو طبقه میاد پایین تا برسه بوفه و .... رفتم باهاش سر کلاس و بچه ها رو دعوا کردم. گفتم شما خودتون به این میگین جوجه، چطور دلتون میاد این رو هی بفرستین پایین و ... بعد از زنگ یکی از بچه ها اومد و گفت خانم، این برا هر ساندویچی که برا بچه ها میره تا بوفه و میاد، بچه ها یه گاز بهش میدن. دلم آتیش گرفت. جگرم سوخت. از خودم متنفر شدم.  بازم بمونه.

این سولماز معمولا کارهای عجیب می کنه. اولا همینجوریش که تو راهرو از ماها آویزونه. از سر و کول دبیرا میره بالا و چون لقب جوجه مدرسه رو گرفته، همه هم دوسش دارن و مراعاتش رو می کنن. اما کارهای عجیب هم داره. یهو غیبش میزنه. یه بار امتحان داشتن و از اول صبح که این تو مدرسه بود ، یهویی زنگ سوم که امتحان داشتن، گم شد. یه چیزی حدود یک ساعت، من و یه گروه ده نفره از بچه ها دنبالش می گشتیم. آخرش تو یکی از کلاس ها و از لابلای بچه ها پیداش کردم. انقدر عصبی بودم که نزدیک بود کتکش بزنم ، چون تو اون یک ساعت واقعا دیگه فکر می کردم که از مدرسه زده بیرون. خلاصه اونم که موقعیت شناسه، هیچی نمی گفت و دیگه از سر و کولم هم بالا نمی رفت. اینم بمونه.

امروز از صبح، یه جلسه فوق مدرن بگیر و ببند داشتیم ( بمونه حالا، حوصلم نیست بگم) و من خوشحال بودم که  اگه اقلا تو دفتر اعصاب خرد کنی بوده، خدا رو شکر تو بچه ها مشکلی نبوده، که باز تو زنگ پایانی، دو باره جوجه ی ما گم شد. من خب مثل اوندفعه باز با یه اکیپ چند نفره دنبالش گشتیم و ایندفعه از کلاس ها شروع کردیم. تو هر کلاسی که نبود، می گفتم حتما تو بعدیه. خلاصه لحظه به لحظه آمپرم میرفت بالا و بلند بلند براش خط و نشون می کشیدم. خدا شاهده بچه هایی که تو گروه جستجو بودن، از ترس صداشون در نمی اومد، میدیدن که چقدر عصبانیم. نزدیک اتمام روز بود و من هنوز داشتم دنبالش میگشتم. اگه به کسی نگین، گریه ام گرفته بود. به یاد مامانم افتادم که همیشه میگن: ...«هرچی رو گم کردین یه حمد بدون ولضااللین بخونین پیدا میشه...».. من حدود بیست حمد رو خونده بودم که، یهو یکی از بچه ها اومد و گفت:  ..« خانم پیداش کردیم. خودتون بیایید...»... دنبال اون دختر رفتم و دیدم تو قسمت تریبون و سن ساخته شده ی تو حیاط که اون ساعت از روز آفتاب داره ، این بچه پشت تریبون ، خوابیده و فارغ از همه دونده گی های ما، خواب هفت پادشاه، شایدم هفت ناظم میبینه. بچه ها که خط و نشون کشیدنام رو دیده بودن، منتظر یه دعوای شدید بودن. منم راستش با همون حس رفتم جلو، اما وقتی دیدم که به معصومیت یه بچه سه ساله خوابش برده، نتونستم چیزی بگم و آروم بیدارش کردم و فقط بهش گفتم: کتکت بمونه برا فردا....

دلتنگنوشتجات:
از کسی که تو روم نگاه کنه و حرفم رو قلب کنه و دروغ بگه، خیلی بدم میاد. 

ویرایشجات:
نچ بابا ، دلتنگنوشتجاتم خیلی با خشانت شد. اصلاح می گردد.
اصلا خوشم نمیاد که کسی تو روم نگاه کنه و حرفم رو قلب کنه و دروغ بگه.

                                                              یا رب نظر تو برنگردد.


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ